نمایشنامه ستوننویس
نوشتهی دیوید اوبرن
ترجمه ایلیا اوزار
نشر قطره
حدود ۱۲۰ صفحه
نمایشنامه ستوننویس چنان خواندنی بود که همهی عالم را خبر کردم از خوبیاش. خواندنش را پیشنهاد میکنم اگر به سیاست یا تاریخ معاصر -در آمریکا- علاقه دارید.
نمایشنامه سال ۲۰۱۲ نوشته شده و نویسنده دنیایی جایزه برده. مترجم دربارهی آثار اوبر اشاره میکند که شخصیتهای آثارش از یکدیگر مستقل هستند و هر کدام راوی جهان و داستان خودشان میشوند. و به این ترتیب چند پیرنگ داریم. و از زیرکی نویسنده، شاهد زیرمتن هم هستیم که برای مخاطب حرفهای بسیار جذاب است.
این نمایشنامه در دو پرده است و ریتم تندی دارد. هفت شخصیت که مهمترینها دو برادر روزنامه نگارند. نام کتاب هم که ستون نویس. شخصیت اصلی جو آلسوپ با خانمی ازدواج میکند به نام سوزان ماری و او نیز دختری دارد به نام ابیگیل.
حضور هر یک از شخصیتها در روند قصه مؤثر است و هر کدام شناختی از وجوه مختلف شخصیت جو به دست میدهد. و نیز شناختی از اوضاع سیاسی-اجتماعی آن دوره در آمریکا. شخصیت دیگر خبرنگاریست در روزنامهی رقیب، دیوید هبرون. و شحصیت رازآمیزی به نام آندری. پسرکی هم هست به نام فیلیپ که از آنجا رد می شود و حضورش بهانهای میشود برای انتقال همان اطلاعات.
پرده اول نمایشنامه ستوننویس و چهار صحنه
نخستین صحنه: مسکو، سال 1954
جو مردی چهل و چند ساله است در هتل به همراه یک جوان روس بیست و چند ساله که دارد لباس میپوشد. همینجا شناختی پیدا میکنیم از همجنسگرایی جو. در دیالوگها میفهمم جو، آندری را از قبل نمیشناخت. به دنبال سکس پارتنر بوده و تصادفی پیدایش کرده. آندری راهنمای تور است، زبان انگلیسی میداند و به آمریکا هم علاقه نشان میدهد.
جو هم می دهد از شهرتش به عنوان روزنامهنگار و تعریف میکند که ستون دارد در روزنامهای که هر روز مینویسد و با برادرش کار می کند و … . اینجا تعجب پسر روس را میبینیم و میفهمیم تنوع روزنامه در شوروی عجیب است و آنجا محدودیت.
صحنه دوم
اینجا نویسنده چیزی می کارد که در صحنهی آخر، درو میکند. صحنهی دوم در خانهی جو میگذرد. سال ۱۹۶۱. شب انتخاباتی که جان اف. کندی برنده شده. جو برادرش استوارت را دعوت کرده و از او دعوت میکند دوباره با هم کار کنند به عنوان ستون نویس.
در این صحنه متوجه می شویم که جو رفت و آمدهای مهمی دارد در این حد که میتواند فلان موضوع را مستقیماً به جان کندی بگوید و صاحب نفوذ است و نشست و برخاستهای جدی و مؤثری دارد با مردان سیاست و سناتورها. پس آنچه مینویسد بسیار مهم است. در پایان این صحنه، جان اف کندی، در حالی که همین امشب در انتخابات برنده شده است، به خانهی جو آمده تا با هم جشن بگیرند.
صحنهی سوم: دو سال بعد
صحنه سوم سال ۱۹۶۳ در ویتنام. استوارت -برادر جو- با یک خبرنگار آمریکایی دیگر دیدار میکند خبرنگار دیگر، دیوید هبرون که پسر جوانیست. دیوید به رفتار جو معترض است و از استوارت انتظار دارد این اعتراض را به برادرش منتقل کند. که مثلا نباید این طور رفتار کند و دارد کار ما -خبرنگاران دیگر- را خراب میکند و تفاوت هایی درباره روش کارشان میگوید.
اینجا میفهمیم در آمریکا، همه مثل جو فکر نمیکنند که حضور آمریکا در ویتنام اتفاق خوبی باشد یا حتی خوب پیش برود.
گروه دیگری از خبرنگاران هم با دیدگاه مخالف هستند و این خبرنگار، دیوید هبرون، برای استوارت تعریف میکند جو هر بار که به ویتنام میآید، با آدمهای تکراری و مشخصی صحبت میکند، همه جور امکاناتی در اختیار دارد و مرفهانه فقط به جاهای خاصی سر میزند و به اندازهی ما در معرض نیست که همه چیز را ببیند و با همه حرف بزند و ما مدت طولانیتری اینجا هستیم و بیفیلتر با واقعیت مواجه میشویم و داریم سختیش را هم میکشیم.
استوارت در دفاع از برادرش اطلاعات دیگری هم میدهد از جمله آنکه جو سالهاست که اینجا در ویتنام رفت و آمد دارد و شناخت دارد و میداند که بهتر است این حکومت عوض شود. اینجا بخشی از اختلاف نظر را میبینیم که باز هم یک کاشت است و در صحنههای بعدی برداشتش را خواهیم دید.
صحنهی چهارم نمایشنامه ستوننویس
سال ۱۹۶۳، چند ماه بعد از دیدار استوارت در ویتنام. این صحنه بسیار مهم است. جو دارد در خانهاش به ابیگل، دخترخواندهاش، لاتین درس میدهد و تلفن میزند به روزنامهی دیوید هبرون، یعنی روزنامهی رقیب، و خیلی تحکم آمیز میگوید که باید دیوید را اخراج کنند. چون آنها دیدگاه متفاوتی به جنگ ویتنام دارند و اوضاع آمریکا در این جنگ را به شکل متفاوتی برآورد میکنند که این به نفع آمریکا نیست.
متهمشان میکند که نمیخواهند آمریکا پیروز باشد. این صحنه خیلی پرداخت بسیار خوبی دارد، هم در شناخت دادن از شخصیت جو، دغدغههایش دربارهی آمریکا و همچنین خانوادهاش. اینکه چقدر نسبت به دیگران اهل درک و مراعات و همراهیست. چیزهایی از شخصیت جو میبینیم که حتی در پایان داستان هم به کار میآید.
در این صحنه میبینیم که حضور ابیگل (دخترخوانده) به هیچ وجه زائد و تزئینی نیست. نوجوان است و میشود نسل نوی آمریکاییها را نمایندگی میکند. از تغییرات و این که چه میپوشند کجاها میروند و چه میخواهند و چقدر تغییر رخ میدهد. در پایان این صحنه خبری میشود. صدای خبری از تلویزیون میآید و به جو میگویند خودت بیا ببین چی شده.
صحنه پنجم شب همان روز صحنهی پیش است و در ادامهی اوقاتی که اتفاق بزرگی رخ داده. اگر کمی با تاریخ معاصر آمریکا آشنا باشید، اینجا حدس میزنید که خبر بزرگ ترور کندی است. قرار بود ابیگل با دوستانش برود خوشگذرانی.
حالا رفتهاند برای سوگواری و دعا. و همه بدحال و سوگوارند اما جو با کار خودش را خفه میکند. نمایشی از این که چقدر کار اولوست است و هستهی زندگی و هویت جو است. پردهی اول تمام میشود.
پنج صحنه در پردهی دوم
صحنهی اول سال ۱۹۶۵ در نیویورک، دو سال بعد. استوارت به نیویورک رفته تا همان جوان خبرنگار را ببیند، همانی که قبلاً در ویتنام ملاقات کرده بود و با جو السوپ مخالف است. میفهمیم یک بستهی اسرارآمیز به دست استوارت و هبرون -خبرنگار جوان- و چند نفر دیگر رسیده.
عکس های روابط نامتعارف جو آلسوپ در مسکو. اینجا معاشرت و گفتوگویی میان استوارت و هبرون میشنویم که چه اختلاف نظرهایی با هم دارند، چه قضاوتهایی دربارهی یکدیگر، چه تحلیل و برآوردی از اوضاع آمریکا و در نهایت دربارهی این که آنها مقصر نیستند و نمیخواهند کاری علیه جو انجام دهند. حداقل کاری از جنس رسوایی نمیخواهند و به دنبال راه حلی برای مسئلهاند.
صحنه بعدی چند ماه بعد در همان سال .۱۹۶۵ میبینیم که فصل تنهایی جو آغاز میشود. سوزان ماری، همسرش خسته است از اوضاع و در فکر رفتن. در پردهی اول، شب انتخابات و پیروزی کندی، سوزان ماری و جو تصمیم گرفته بودند با هم ازدواج کنند با این قرار نامتعارف که قرار نیست رابطه جنسی داشته باشند.
چون گرایشات جنسی جو چیز دیگریست و حتی قرار نیست دربارهاش حرف بزنند و جو به برادرش میگوید که پیوند و دوستی محکم و خوبی که بینشان است پس می توانند مثلاً وارد فرم یک خانواده شوند. حالا سوزان ماری خسته شده از این اوضاع و در لفافه میفهمیم استوارت هم که حالا آمده دیدن برادر، دارد دربارهی یک بیماری حرف میزند که نمی خواهد فعلا به جو بگوید.
نقطهای مهم در نمایشنامه ستوننویس
ابیگیل دانشجوی شهر دیگری ست و به همراه پسری به نام فیلیپ میآید. حضور فیلیپ گذری ست اما اهمیت وجودش را خواهیم دید. استوارت وارد میشود و چند صفحه طولانی میگذرد به اختلافات جو و استوارت و بحث دربارهی حضور آمریکا در ویتنام. بحث بالا می گیرد. از جو نحوی از تعصب را میبینیم و اینکه با رئیس جمهور بعد از کندی چقدر تند برخورد کرده و چقدر فشار تحمیل کرده.
مطالبهی جو تصمیمات مثلا سخت تر و تند و تیزتر است که برای آمریکا پیروزی به بار بیاورد. اگر با تاریخ معاصر و اخبار سیاسی آمریکا در آن دوره آشنا باشید خواهید دید که متن شعاری نیست. بحث واقعیست و در دوره جنگ سرد که شوروی و آمریکا در رقابت سنگینی هستند با سیستم جاسوسبازی.
ویت کونگ ها هم در ویتنام مقابل آمریکاییها و جنایات و بیرحمیها و قربانی شدن مردم. عکاس ها هم به این دوره توجه ویژه داشتهاند و فیلمهای مهمی هم در این موضوع. اهمیت جنگ آنقدر بوده که برای روحیه دادن به سربازان مرلین مونرو را هم بردهند ویتنام تا برای سربازان آواز بخواند.
خلاصه در این صحنه اختلاف نظر استوارت هم با جو به شکل جدی و آشکارا مورد بحث قرار می گیرد. استوارت برادر کوچکتر میگوید در محوطهی کالجها رفت و آمد کرده بود و داشته با جوانان حرف میزده تا ببیند آرا و نظراتشان چیست و چه فکر میکنند. چون رویکردهای ضد جنگ در جامعه پررنگ تر شده.
آنان که اعزام میشدند به جنگ و کشته میشدند یا با معلولیت یا آسیبهای روانی جدی برمیگشتند، باید همین جوانان میبودند.
نمایش دغدغههای ذهنی در نمایشنامه ستوننویس
یکی از انتقادات سوارت چنین بود که میگفت اگر آمریکا در جنگ اوضاع خوبی دارد -مطابق ادعاها- پس چرا درخواست صد هزار نفر نیروی جدید شده؟ صد هزار نفر آدم. اشاره میشود به یک نبرد میان آمریکاییها و ویتنامیها که جو داشت خیلی با افتخار دربارهش حرف میزد با این آمار که نیروهای آمریکایی چهارصد و پنجاه نفر بودند و ویتنامیها چند هزار نفر و آمریکا فقط دویست و پنجاه تا کشته داده.
بیش از نیمی از سربازان آمریکایی در این نبرد کشته شدهاند و از ویتنامیها مثلا هزار نفر کشته گرفتهاند. جو نتیجه میگیرد که پس آمریکا پیروز است. در پانویس نمایشنامه ستوننویس هم توضیح آمده که هر دو طرف ادعای پیروزی در این نبرد را داشتند. استوارت هم این ادعای پیروزی آمریکایی را زیر سوال میبرد که خب مثلاً با پنجاه درصد کشته کدام پیروزی؟ جو با پیشفرضهای خود شروع میکند به دستاورد جلوه دادن و اعتبار دادن به این پیروزی.
صحنهی سوم: زمستان ۱۹۶۷ باز دو سال بعدتر
صحنهی خاصیست برای برداشت کاشتههای صحنهی قبل. خبرنگار جوان دیوید هبرون میآید به مراسم خاکسپاری استوارت. جو واقعاً تنهاست. سوزان ماری ترکش کرده. ابیگیل میآید تا به جو سر بزند. او هم خبر فیلیپ را میگیرد که گفتیم یک شخصیت گذریست.
اتفاق چنین بوده که شب مهمانی، جو این پسربچهی نوجوان را گرفته به حرف و ابیگیل میگوید تو بازجوییش کردی. جو معتقد است که مصاحبه بوده و فقط سؤالاتی ازش پرسیده. مثلاً نظرت دربارهی همه چی را بگو. در آن مهمانی سناتورها دعوت بودند. مهمانهای خانهی جو همیشه آدمهاییاند که در عرصهی سیاست مؤثر هستند.
جو پسرک را مجبور کرده تا همهی نظراتش را دوباره برای مهمانان تکرار کند و حدس بزنید آن سناتورها احتمالا چه برخوردی داشته باشند. خلاصه به فیلیپ خوش نگذشته و رفته و اینجا هم شناختی میگیریم از اوضاع اجتماعی آمریکا در آن دوره و گرایشات جوانان، ظاهر و پوشش و سبک هیپی، گرایشات ضد جنگ و فعالان ضد جنگ.
صحنه چهارم و پایانی نمایشنامه ستوننویس: واشنگتن تابستان ۱۹۶۸، چند ماهی بعدتر
جو در محیطی که تصادفی به نظر میرسد، کنار مردی مینشیند که سرگرم روزنامه است. شروع میکند حرف زدن دربارهی اینکه چقدر این جوانان سر و صدا می کنند و انگار کار دیگهای ندارند یا چرا به جای درس و مشق مشغولند به راهپیمایی ضد جنگ.
هنوز جنگ سرد تمام نشده و هنوز آمریکا ویتنام را ترک نکرده. آدمی که کنار جو نشسته را پیشتر دیدهایم. یکی دو جملهای حرف میزند و جو میگوید تو روس هستی از لهجهت فهمیدم. شروع میکنند به همصحبتی تا آن نقطه که جو میگوید آندری من تو رو میشناسم و توی مسکو همدیگر رو دیده بودیم.
حالا جو به خودش میآید که این ملاقات نمیتواند تصادفی باشد و آندری احتمالا دوباره آمده برای باج گیری. میگوید قبلاً هم برای باج گیری علیه من تلاش کردید و شما کا.گ.ب علیه من تلاش کردید ولی من همان موقع هم کم نیاوردم.
همان عکسهایی که فرستاده بودید به خونه را، خودم شخصاً بردم برای FBI و CIA و به همه اطلاع دادم که من اینم! اگر میخواهید که پایان کار حرفهای و زندگی حرفهای من اینجوری تمام شود، اوکی! من همینم و اگر میخواهید ادامه بدهم خب همینم! قرار نیست به KGB بابتش باج بدم به مثلا اونایی که با دیدگاه های سیاسی من مخالف هستن به اونا باج بدهم.
جو این کار را حرکت شجاعانهای حساب می کند.
اسپویل پایان نمایشنامه ستوننویس
قبل از این آندری داشته با جو درد دل میکرده از اوضاع که حالا خوشحال است از زندگی در آمریکا و آن روز که جو گفته از زبانت استفاده کن باعث شده تلاش کند برای تقویت زبان انگلیسیش. دربارهی بالادستیهاش حرف میزند که مدیران میانی داریم و با ما کاری ندارند و بقیه هم مشغول خریدن لوازم صوتی هستند و همه از این مصرف کالای فرهنگی غرب و آمریکا خیلی خوشحالند.
در پایان گفتوگو، جو برای آن که ضربه سختی زده باشد میگوید حالا یک ایدهی خوب دارد برای نوشتن در ستونش برای روزنامهی فردا. شروع می کند به تعریف متنش که مردی را در پارک دیدم که اسمش را میگذاریم آندری و ادامه میدهد که به نظرم شوروی از درون میپاشد چون رؤسا و مدیران میانی خیلی هم علاقهمند هستند به فرهنگ غربی.
آندری ترسیده و مضطرب میگوید که بالادستیها میفهمند تو داری دربارهی من حرف میزنی و من را به دردسر میاندازی. میگوید میخواسته خواهرش را هم بیاورد آمریکا تا آزاد و راحت باشد. جو نسبت به این تمناها و تقاضای آندری بی تفاوت میگذرد و میرود خانهاش برای نوشتن.
صحنه پایانی
در صحنهی پایانی نمایشنامه ستوننویس مشغول نوشتن است اما از جا برمیخیزد و زنگ میزند به روزنامهشان تا بگوید که ستون فردا را کمی دیرتر تحویل میدهد. در مقابل اعتراض آن طرف میگوید بیست و پنج سال است که این اتفاق نیفتاده و همیشه ستون رو به موقع تحویل دادم پس این یک بار را میتوانید باهام کنار بیایید.
و بعد قهرمانانه و بزرگوارانه تصمیم می گیرد تا موضوع دیگری بنویسد. مثل همهی فیلم های آمریکایی که قرار است آمریکا برنده باشد و جو هم برندهی کاپ اخلاق شود. مطابق تاریخ هم میبینید که پیشبینی تحلیلی جو به وقوع پیوسته و با فروپاشی شوروی جنگ سرد به پایان میرسد.